زهرا دلفكارزهرا دلفكار، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

jigarzahra

كربلا رفتن بابايي وامام حسين يارمون عمرم

عسلم امسال امام حسين همه رو دعوت كرده بود حرمش جوري كه نه ويزا لازم بود نه پاسپورت همه چي مفتي بود بابايي هم اروم و قرار نداشت دلش ميخاست بره كه چهارشنبه93.9.19يك ظهر رفتن شنبه هم اربعين بود. شباموقع خواب ميرفتيم خونه ودوتايي لالاميكرديم.فقگ يه شب مونده به برگشتن بابايي خونه مامان جون مونديم كه تو تا2شب بامامان جون بازي ميكردي كه اون شبم دايي رضا رفت مشهد بلاخره بابايي دوشنبه ساعت19 رسيد كه اقاجون ايناومامان جون ايناودايي هدايت ايناشام خونمون بودن بعدشام هم همه خاله ها دايي ها عمه هاهم اومدن توهم كه راه ميري به همه چي دست ميزني واما اينكه دلبرم تو وبابايي  عشقاي منين كه اميدوارم امام حسين وشاهزاده علي اصغر هميشه يار و ياورمون باشن...
26 آذر 1393

دلبری های عسلم

عسلم محرم این سال  باهم مسجد میرفتیم توهم شیطنت میکردی همه دوست داشتن  براهمه جوجه تیغی میشدی.صلوات میفرستادی.امین میگفتی.یالاه میکردی.بوس میفرستادی.اه میگفتی دی دی میگفتی یاحسین میگفتم سینه میزدی.دست بده میکردی.عصبانی میشدی.میگفتم بو میاد مثل جوجه تیغی میشدی.سرت جایی میخورد نشون میدادی که سرت خورده خلاصه عزیزم خیلی باهوشی.الانم میگم زهراچطورگریه کرد اداشو در میاری و هرچی میگیم میفهمی جیگرم از این ترم که میرم دانشگاه پیش مامان جون میمونی.هرزگاهی پیش خاله طاهره براچندساعت میذارمت اونم که خیلی دوست داره.مامان جون وباباجون برات میمیرن.راستی اقاجون هم همچین زهرا زهرا میکنه بیاوببین زهراجونم بابایی هم برات میمیره توهم همینطو...
24 آبان 1393

اولین زیارت زهراخانم...قم

زهراخانمم پنج شنبه93.7.10شب ساعت12 من وبابایی وتو راهی قم شدیم اخه شنبه  عرفه هستش.بابایی صندلی عقب روبراتومثل خونه درست کرده بود توهم بازی میکردی بغلم میاومدی.خوش بودی خداروشکر. نصف شب بابایی لالا کرد بلاخره ظهررسیدیم قم.هتل پیدانمیشد به سختی کمی دورازحرم پیداکردیم .توی هتل یه لحظه حواسم نبود که ازتخت افتادی گریه کردی بدجورترسیدم خدارو شکرچیزیت نشد زهراجونم اصلا اذیتمون نمیکردی با بابایی میگشتی .شب هم باماخوب لالا کردی.دعای عرفه روپیش بابایی بودی که حسابی بهت میرسید گلم خیلی عالی بودی 
30 مهر 1393

سرماخوردن پرنسسم

عزیزم اواخرشهریورماه سرماخوردی شب جمعه برا شام باغ خاله طاهره اینارفتیم من ازخانه باغ بیرون نیاومدم توهم بدجورسرفه میکردی تا اینکه بعدشام من و بابایی بردیمت دکتر.اخه سرفه نمیذاشت لالا کنی بابابی هم قراربودفردابره سرکار. بلاخره دکتر برات شربت وامپول داد که امپولت رونذاشتم شب بزنن  صب بامامان جون بردمت امپولت رو زدیم که درد نداشت اما  فرداش یدونه دیگه زدن که بد زد توهم گریه کردی الهی فدات بشم نفسمی خداروشکربعدچند روز که داروهات رو مرتب دادم بهتر شدی سلطان قلبم الهی که هیچ وقت مریض وناراحت نشی که من طاقت ناراحتیت رو ندارم. خیلی......دوست دارم جیگرم
30 مهر 1393

دست زدن نفسم

زهراجونم از روز93.6.5چهارشنبه  دست میزنی.وقتی میگم چاپان دست میزنی. روز4شنبه عصر مامان جون وباباجون رضا ودایی هدایت و هانیه رفتن قم اخه فردا تولد حضرت معصومه هستش جمعه هم مدرن نمایشگاه  فرش تهران.ما نرفتیم بابایی گفت مرخصی نمیدن. بلاخره 5شنبه خونه موندیم توهم ازظهر دی دی میگفتی یعنی وقت رفتن به خونه مامان جون اینا که شد و اونام که نبودن بریم تا عصر دی دی گفتی.بابایی هم زود اومد که ما دلتنگ نشیم وعصر رفتیم بیرون.وبعدم نمازو کمیل ومره خونی. جمعه باخاله ها ودایی ها رفتیم بولاق لار کلی خوش گذشت. زهرام ممنون که اذیتم نکردی.با بابایی کلی خوش گذروندی ها         ...
15 شهريور 1393

پاسوختگی زهرام

زهراجونم چندروزپیش اسهال میکردی که 2روزطول کشید اخه کم کم دندونات رو درمیاری یه شب بعدشام رفتیم خونه مادر .توهم اونجاجیش کردی بعدم وحشتناک گریه کردی منم ترسیدم اوردیمت خونه مامان جون که بشورتت توهم فقط گریه میکردی مامان جون تا صدای گریت رو شنید اومد دم در وبردت که بشورتت دیدیم که پات سوخته ونمیذاشتی که بشوریمت.بدجور سوخته بود پاهات.بعد شستن روغن نباتی زدیم کلی اروم شدی زهراجون نفسم انشا...هیچ وقت اشک توی چشات نیاد اخه من دق میکنم.فدات بشم مامانی          
3 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jigarzahra می باشد