زهرا دلفكارزهرا دلفكار، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

jigarzahra

يك سالگيت مبارك

ماه من سلااااااااام زهراخانومم يه سالت تموم شد انگارديروزبود كه فهميدم تو توي وجودمي .يك سال گذشت وتو زندگي رو برا ماشيرين تر كردي سرمون رو خيلي گرم دلبرياي خودت كردي ازوقتي اومدي گذر زمان روحس نميكنم خيلي دوست داريم. گلم برات تولد گرفتيم وبرا نهار خانم هارودعوت كرديم حدود40نفر.صب بابايي از سركار اومد اخه ديشب سركاربودوخونه رو باهم تزيين كرديم.خيلي خوشگل شد ديشبم برديمت اتليه ازت عكس انداختيم كه برا روز تولدت اماده بشه.خلاصه بعدنهار كيكت رواورديم وتوهم خابت مياومد حال نداشتي وگريه ميكردي كه به زور بامن شمعت روفوت كردي وكيك رو باهم بريديم وبابچه ها عكس انداختيم وفشفشه و..وبعدم مامان جون خابوندتت دستش درد نكنه اخه نهارم خونه اونا پختن.مم...
6 تير 1394

روزكنكور ارشدماماني

زهراجون ودايي هدايت(كوه عينالي) گلم امروز ماماني با هانيه زن دايي كنكورارشدازدانشگاه ازاد داديم كه بعد كنكور دايي وبابايي اومدن وتوهم پيش مامان جون مونده بودي كه بابايي تورو هم اورده بود وبا اونا كوه عينالي رفتيم وخوش گذشت.تو هم از دايي چايي ميخاستي وقاقا. توپولويه من خيلي شكموشدي ها. قربون اون چشات بشم ماماني. البته اين عكس ومطلن مربوط به تاريخ93.3هستش ها كه پست روديرگذاشتم.ببخشين ...
6 تير 1394

دلبري هاي نفسم

زهراجونم گل دخترم سلام.اولا ببخش كه نميتونم به وبلاگت برسم اخه با درس وشيطنتاي تو وقت نميكنم اين روزا خيلي شلوغ شدي منم امتحانام شروع شدن توهم پيش مامان جون ميموني باهاش ميگردي.عزيزم ببخش كه نميتونم بهت برسم عوضش مامان جون بهترازمن بهت ميرسه ازش واقعا ممنونم. گلم از شيرين كاريهات بگم برات.انقد خوب نمازميخوني چادرت روسرميكني ميزني به دندونت باهمه دست ميدي و خدافظي ميكني.قبلنا همه رو ماما صدا ميكردي اما حالا بابا رو خوب صداش ميكني تازه بابا روباصداي بلند صداش ميكني.داييي روداي داي ميگي اقاجون رو اداش رو در مياري كه مرثيه ميگه وع ع ع ع ميگي.مادر روهم اداش رو درمياري وبادهنت مث مادر ميكني.علي پسرخاله خديجه رو خيلي دوس داري اخه مامان جون اينا ...
5 تير 1394

اولین زیارت ثامن الائمه زهراجون درنوروز94.عیدت مبارک نفسم

جیگرم عیدت مبارک.انشالا که همیشه بایاری خداوائمه سلامت وموفق باشی  بهاره من چندوقته که فرصت نمیکنم به وبلاگت سر بزنم اخه سرگرم دانشگاه وشیطنتای تو وزندگی هستم.حالا میخام ازسفرمون به مشهدبرات بنویسم گلم امسال29اسفند93عصرساعت6.30باقطاروبامامان جون وباباجون ودایی هدایت هانیه زندایی وخونواده دایی اکبروخاله رقیه راهی مشهد شدیم.خداروشکرموقع رفتن اذیتمون نکردی وبابچه ها بازی کردی وشب ساعت2.15سال نوتحویل شد.که همگی خاب بودیم تو ومنم توی یه تخت خابیده بودیم که من نتونستم بخابم ... بلاخره صب رسیدیم تهران رفتیم شابدوالعظیم چون قطاربعدی ساعت2.00بودوقت داشتیم.اونجاجیش  کردی که مامان جون دستش دردنکنه تورو شست ومنم پوشکت روبستم.تااینکه س...
29 فروردين 1394

تولدت مبارك

زهراجونم این اولین عکسته که بابایی توی بیمارستان انداخت.گل من وقتی لحظه بدنیااومدن صدات روشنبدم حسی داشتم که قابل بیان نیست که میخاستم زودترببینمت بغلت کنم. ووقتی همونجا توی اتاق عمل نشونت دادن  خیلی خوشحال شدم.بعدکه تو روبردن که حمومت کنن منم بردن توی اتاقم.توی اتاق وقتی اوردنت بغلت کردم شیردادم وبوست کردم وصورتت رونوازش میکردم خیلی حس خوبی داشتم.نفس من توهم خوب سینم روگرفتی وشیرخوردی خداروشکراذیتمون نمیکردی و وقتی گرسنت بود گریه میکردی ومنم برات شیرمیدادم.راستی گلم اخه جون هیشکی نمیدونس که من رفتم بیمارستان بغیرهانیه زن دایی وحکیمه زن دایی وعمه صدیقه که به اونام بعدرفتن به بیمارستان بهشون اطلاع دادیم وبه مامان جونم بعدبدنیا اومدنت &n...
6 دی 1393

اولين يلدا كنار هستي ام

زهراجونم ديشب شب يلدا بود كه مصادف باوفات پيامبروامام حسن‌‌(ع)بود ماهم هرسال خونه مامان بزرگ صديقه مدرفتيم اما امسال بخاطر وفات انداختيم اونور. شب هانيه زن دايي زنگ زدوگفت بياييد خونمون كه مامانش اينا چله براش مياوردن.توهم ازظهرپاسوختگي گرفته بودي وتاعصر4بارشستيمت .عصربا بابايي رفتين مسجد وازاوناونجا باباجون برده بودتت مغاره.منم كه تو خونه پروژه كارميكردم. بابايي هم برگشتني ديده بود خابيدي برده بودتت خونه مامان جون اينا. بلاخره همگي رفتيم خونه دايي هدايت كه خوش گذشت توهم شيطنت ميكردي ومامان جون برات همهخوردني هارو برات دادتوهم طبق معمول عاشق خياري ووقتي ازت ميگيريم گريه ميكني گلم شب همه مجذوب شيطنتات شده بوديم  براانگشا...
1 دی 1393

شيطنت

دخملم اين روزا خيلي شيطون شدي وشلوغ.وقتد يه چيزي ميدم بخوري ميگي بده خودم بخورم و بايد يه دونه بدم دستت بعدخودم بهت بدم بخوري ماماني بيني گوش پاهات رونشون ميدي چشاتم ميپرسم كو چشات روميبندي واونطوري نشون ميدي زهراجونم مامان جون بالاي ديوار گربه رونشونت داده وگفته كه گربه خابش مياد چشاش روباز وبسته كرده توهم ياد گرفتي وقتي ازت ميپرسيم گربه چشاش رو چيكار كرد چشات رو باز وبسته ميكني. راستي نفسم موقع زمين خوردن هرجات كه ميخوره مياي سرت رونشون ميدي كه بوس كنيم. اين روزاكه من سرم مشغوله دانشگاه و دوره بدو خدمت برا تدريس هست گبق معمول مامان جون بهت ميرسه وتوهم اوناروخيلي دوس داري باباجون روخيلي دوسش داري اخه اون هرچي ميگي ميكنه وخيلي دو...
26 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jigarzahra می باشد