تولدت مبارك
زهراجونم این اولین عکسته که بابایی توی بیمارستان انداخت.گل من وقتی لحظه بدنیااومدن صدات روشنبدم حسی داشتم که قابل بیان نیست که میخاستم زودترببینمت بغلت کنم. ووقتی همونجا توی اتاق عمل نشونت دادن خیلی خوشحال شدم.بعدکه تو روبردن که حمومت کنن منم بردن توی اتاقم.توی اتاق وقتی اوردنت بغلت کردم شیردادم وبوست کردم وصورتت رونوازش میکردم خیلی حس خوبی داشتم.نفس من توهم خوب سینم روگرفتی وشیرخوردی خداروشکراذیتمون نمیکردی و وقتی گرسنت بود گریه میکردی ومنم برات شیرمیدادم.راستی گلم اخه جون هیشکی نمیدونس که من رفتم بیمارستان بغیرهانیه زن دایی وحکیمه زن دایی وعمه صدیقه که به اونام بعدرفتن به بیمارستان بهشون اطلاع دادیم وبه مامان جونم بعدبدنیا اومدنت گفتیم که اومدن ملاقاتت ومامان جون برات تربت کربلا اورد که منم اول خرماخوردم بعد شیرت دادم بعدم مامان جون رسید وبرات تربت داد.راستی باباجون ودایی هدایت وخاله رقیه ومامان بزرگ صدیقه هم بغیراونایی که گفتم هم براملاقاتت اومدن.مامان جون اینابرات تابلوی گل نقره ودایی هدایت هم گل برات اورده بودن.دیگران هم چون نمیدونستن وملاقات تموم میشدنتونسته بودن بیان.دنیای مامان تاشب حکیمه زندایی پیشمون موند شبم مامان جون ومادروعمه صدیقه ورعناونیرودوستم مارال اومدن مادرهم شیرینی اورده بود.مامان جون میخاست پیشم بمونه اما بادیدن من فشارش افتادوعمه صدیقه موند گل من توهم خوب میخابیدی وموقع گرسنگیت گریه میکردی برات شیر میدادم.راستی صب من رفتم دسشویی که توشدرمیخاستی وگریه میکردی که دراین حین بابایی اومیوباشنیدن صداش اروم شدی.خیلی دوست دارم نفسم.گلم بعضی مطالب روقبلا نوشته بودم که تکراری شد.