زهرا دلفكارزهرا دلفكار، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

jigarzahra

دلبري هاي نفسم

زهراجونم گل دخترم سلام.اولا ببخش كه نميتونم به وبلاگت برسم اخه با درس وشيطنتاي تو وقت نميكنم اين روزا خيلي شلوغ شدي منم امتحانام شروع شدن توهم پيش مامان جون ميموني باهاش ميگردي.عزيزم ببخش كه نميتونم بهت برسم عوضش مامان جون بهترازمن بهت ميرسه ازش واقعا ممنونم. گلم از شيرين كاريهات بگم برات.انقد خوب نمازميخوني چادرت روسرميكني ميزني به دندونت باهمه دست ميدي و خدافظي ميكني.قبلنا همه رو ماما صدا ميكردي اما حالا بابا رو خوب صداش ميكني تازه بابا روباصداي بلند صداش ميكني.داييي روداي داي ميگي اقاجون رو اداش رو در مياري كه مرثيه ميگه وع ع ع ع ميگي.مادر روهم اداش رو درمياري وبادهنت مث مادر ميكني.علي پسرخاله خديجه رو خيلي دوس داري اخه مامان جون اينا ...
5 تير 1394

اولین زیارت ثامن الائمه زهراجون درنوروز94.عیدت مبارک نفسم

جیگرم عیدت مبارک.انشالا که همیشه بایاری خداوائمه سلامت وموفق باشی  بهاره من چندوقته که فرصت نمیکنم به وبلاگت سر بزنم اخه سرگرم دانشگاه وشیطنتای تو وزندگی هستم.حالا میخام ازسفرمون به مشهدبرات بنویسم گلم امسال29اسفند93عصرساعت6.30باقطاروبامامان جون وباباجون ودایی هدایت هانیه زندایی وخونواده دایی اکبروخاله رقیه راهی مشهد شدیم.خداروشکرموقع رفتن اذیتمون نکردی وبابچه ها بازی کردی وشب ساعت2.15سال نوتحویل شد.که همگی خاب بودیم تو ومنم توی یه تخت خابیده بودیم که من نتونستم بخابم ... بلاخره صب رسیدیم تهران رفتیم شابدوالعظیم چون قطاربعدی ساعت2.00بودوقت داشتیم.اونجاجیش  کردی که مامان جون دستش دردنکنه تورو شست ومنم پوشکت روبستم.تااینکه س...
29 فروردين 1394

تولدت مبارك

زهراجونم این اولین عکسته که بابایی توی بیمارستان انداخت.گل من وقتی لحظه بدنیااومدن صدات روشنبدم حسی داشتم که قابل بیان نیست که میخاستم زودترببینمت بغلت کنم. ووقتی همونجا توی اتاق عمل نشونت دادن  خیلی خوشحال شدم.بعدکه تو روبردن که حمومت کنن منم بردن توی اتاقم.توی اتاق وقتی اوردنت بغلت کردم شیردادم وبوست کردم وصورتت رونوازش میکردم خیلی حس خوبی داشتم.نفس من توهم خوب سینم روگرفتی وشیرخوردی خداروشکراذیتمون نمیکردی و وقتی گرسنت بود گریه میکردی ومنم برات شیرمیدادم.راستی گلم اخه جون هیشکی نمیدونس که من رفتم بیمارستان بغیرهانیه زن دایی وحکیمه زن دایی وعمه صدیقه که به اونام بعدرفتن به بیمارستان بهشون اطلاع دادیم وبه مامان جونم بعدبدنیا اومدنت &n...
6 دی 1393

اولين يلدا كنار هستي ام

زهراجونم ديشب شب يلدا بود كه مصادف باوفات پيامبروامام حسن‌‌(ع)بود ماهم هرسال خونه مامان بزرگ صديقه مدرفتيم اما امسال بخاطر وفات انداختيم اونور. شب هانيه زن دايي زنگ زدوگفت بياييد خونمون كه مامانش اينا چله براش مياوردن.توهم ازظهرپاسوختگي گرفته بودي وتاعصر4بارشستيمت .عصربا بابايي رفتين مسجد وازاوناونجا باباجون برده بودتت مغاره.منم كه تو خونه پروژه كارميكردم. بابايي هم برگشتني ديده بود خابيدي برده بودتت خونه مامان جون اينا. بلاخره همگي رفتيم خونه دايي هدايت كه خوش گذشت توهم شيطنت ميكردي ومامان جون برات همهخوردني هارو برات دادتوهم طبق معمول عاشق خياري ووقتي ازت ميگيريم گريه ميكني گلم شب همه مجذوب شيطنتات شده بوديم  براانگشا...
1 دی 1393

شيطنت

دخملم اين روزا خيلي شيطون شدي وشلوغ.وقتد يه چيزي ميدم بخوري ميگي بده خودم بخورم و بايد يه دونه بدم دستت بعدخودم بهت بدم بخوري ماماني بيني گوش پاهات رونشون ميدي چشاتم ميپرسم كو چشات روميبندي واونطوري نشون ميدي زهراجونم مامان جون بالاي ديوار گربه رونشونت داده وگفته كه گربه خابش مياد چشاش روباز وبسته كرده توهم ياد گرفتي وقتي ازت ميپرسيم گربه چشاش رو چيكار كرد چشات رو باز وبسته ميكني. راستي نفسم موقع زمين خوردن هرجات كه ميخوره مياي سرت رونشون ميدي كه بوس كنيم. اين روزاكه من سرم مشغوله دانشگاه و دوره بدو خدمت برا تدريس هست گبق معمول مامان جون بهت ميرسه وتوهم اوناروخيلي دوس داري باباجون روخيلي دوسش داري اخه اون هرچي ميگي ميكنه وخيلي دو...
26 آذر 1393

كربلا رفتن بابايي وامام حسين يارمون عمرم

عسلم امسال امام حسين همه رو دعوت كرده بود حرمش جوري كه نه ويزا لازم بود نه پاسپورت همه چي مفتي بود بابايي هم اروم و قرار نداشت دلش ميخاست بره كه چهارشنبه93.9.19يك ظهر رفتن شنبه هم اربعين بود. شباموقع خواب ميرفتيم خونه ودوتايي لالاميكرديم.فقگ يه شب مونده به برگشتن بابايي خونه مامان جون مونديم كه تو تا2شب بامامان جون بازي ميكردي كه اون شبم دايي رضا رفت مشهد بلاخره بابايي دوشنبه ساعت19 رسيد كه اقاجون ايناومامان جون ايناودايي هدايت ايناشام خونمون بودن بعدشام هم همه خاله ها دايي ها عمه هاهم اومدن توهم كه راه ميري به همه چي دست ميزني واما اينكه دلبرم تو وبابايي  عشقاي منين كه اميدوارم امام حسين وشاهزاده علي اصغر هميشه يار و ياورمون باشن...
26 آذر 1393

دلبری های عسلم

عسلم محرم این سال  باهم مسجد میرفتیم توهم شیطنت میکردی همه دوست داشتن  براهمه جوجه تیغی میشدی.صلوات میفرستادی.امین میگفتی.یالاه میکردی.بوس میفرستادی.اه میگفتی دی دی میگفتی یاحسین میگفتم سینه میزدی.دست بده میکردی.عصبانی میشدی.میگفتم بو میاد مثل جوجه تیغی میشدی.سرت جایی میخورد نشون میدادی که سرت خورده خلاصه عزیزم خیلی باهوشی.الانم میگم زهراچطورگریه کرد اداشو در میاری و هرچی میگیم میفهمی جیگرم از این ترم که میرم دانشگاه پیش مامان جون میمونی.هرزگاهی پیش خاله طاهره براچندساعت میذارمت اونم که خیلی دوست داره.مامان جون وباباجون برات میمیرن.راستی اقاجون هم همچین زهرا زهرا میکنه بیاوببین زهراجونم بابایی هم برات میمیره توهم همینطو...
24 آبان 1393

اولین زیارت زهراخانم...قم

زهراخانمم پنج شنبه93.7.10شب ساعت12 من وبابایی وتو راهی قم شدیم اخه شنبه  عرفه هستش.بابایی صندلی عقب روبراتومثل خونه درست کرده بود توهم بازی میکردی بغلم میاومدی.خوش بودی خداروشکر. نصف شب بابایی لالا کرد بلاخره ظهررسیدیم قم.هتل پیدانمیشد به سختی کمی دورازحرم پیداکردیم .توی هتل یه لحظه حواسم نبود که ازتخت افتادی گریه کردی بدجورترسیدم خدارو شکرچیزیت نشد زهراجونم اصلا اذیتمون نمیکردی با بابایی میگشتی .شب هم باماخوب لالا کردی.دعای عرفه روپیش بابایی بودی که حسابی بهت میرسید گلم خیلی عالی بودی 
30 مهر 1393

سرماخوردن پرنسسم

عزیزم اواخرشهریورماه سرماخوردی شب جمعه برا شام باغ خاله طاهره اینارفتیم من ازخانه باغ بیرون نیاومدم توهم بدجورسرفه میکردی تا اینکه بعدشام من و بابایی بردیمت دکتر.اخه سرفه نمیذاشت لالا کنی بابابی هم قراربودفردابره سرکار. بلاخره دکتر برات شربت وامپول داد که امپولت رونذاشتم شب بزنن  صب بامامان جون بردمت امپولت رو زدیم که درد نداشت اما  فرداش یدونه دیگه زدن که بد زد توهم گریه کردی الهی فدات بشم نفسمی خداروشکربعدچند روز که داروهات رو مرتب دادم بهتر شدی سلطان قلبم الهی که هیچ وقت مریض وناراحت نشی که من طاقت ناراحتیت رو ندارم. خیلی......دوست دارم جیگرم
30 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jigarzahra می باشد