زهرا دلفكارزهرا دلفكار، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

jigarzahra

avalin delneveshte

1393/4/11 23:50
نویسنده : مامانی
111 بازدید
اشتراک گذاری

Zahrajun emruz 4ramazane.11tire93haszahrajunam.galbam  az 9shab ke azane khabiH.ama 12 shab bidar . shodi

nafase zendegimun az3 mahegit ru be shekam barmigardi.kheily zerangi.alan ke 6mahete mamanjun barat halim mipaze.rasti abgusht ro ba sibzamini mikhori..

.asalam mamanjun va babajun barat mimiran.har ruz sob ta asr khuneye unaiim.

.babayi ham ke nagu...kheily duset dare.kheily sheitun shodi.avaz mikhuni.tof mikoni.ashege gazayi

zahram babayi ro kheily dus dari.

گلم 14دی ماه1392شنبه ساعت14.30بدنیا اومدی.شام خونه مامان جون بودیم.عصربا بابایی رفتیم تبریزاجیل خریدیم.شب حدود ساعت1.30درد شکم اومد.تایم گرفتم 20 دقیقه بعددردم تکرار شد.اولش فک کردم شکم درد عادی هست.بعد دیدم به کمرم میزنه.بابایی هم 4.30 صب میرفت سرکار.گفتیم بریم بیمارستان.وسایل روبرداشتیم رفتیم بیمارستان شهریار... گفتن زهراتون داره میداد اما تاصب وقت دارین.بلاخره برگشتیم خونه.9صب رفتیم الزهرا که دکتر فرزدی رو ببینم دکترگفت من عمل نمیکنم.من وبابایی هم عصبی شدیم گفتیم توکل بخداو. رفتیم بیمارستان شمس دکتر رزم گیر اونجابود گفتم سزارین میخام.حدودساعت11صب بستری شدم بابایی ازم عکس گرفت...زنگ زدم به حکیمه زن دایی گفتم بیاد.بابایی برامون اتاق خصوصی گرفت.ساعت1.30نمازم روخوندم گفتن مریض دکتر رزم گیربیاد.استرس  موقع رفتن به اتاق عمل بابایی رو دیدم ....بلاخره14.30بدنیا اومدی.میخاستم زودتر ببینمت که یه لحضه براچندثانیه نشونت دادن.

چند دقیقه ای اتاق عمل خابیدم.بعد بردن اتاقمون بابایی عمه صدیقه حکیمه خانم بودن.بعددایی هدایت وهانیه اومدن.

راستی مامان جون نمیدونس بعد بدنیا اومدن بابایی گفته بود. 

باباجون ومامان جون مامان بزرگ صدیقه وخاله رقیه هم اومدن.

عسلم تورو که اوردن بهت شیر دادم نازت کردم بوسیدمت.شبیه خودم بودی.3.460کیلو بودی.قدتم50 بود.

ساعت7.30به کمک خدا بخوبی  از تخت اومدم پایین.کمی راه رفتم.تاشب حکیمه خانم پیشم بود.شب مادرونیرورعنا اومدن.مامان جون شب اومد پیشم بمونه.اما حالش خراب شدوعمه صدیقه شب روپیشم موند.البته شب مارال دوست منم اومد گفت خواهر نداری اومدم خواهری کنم.

نفسم از همون اول خیلی ساکت بودی فقط وقتی گرسنت بود گریه میکردی.

شب رو بخوبی سحر کردیم صب بابایی تیپ زده بود.تو گرسنت شده بود گریه میکردی تاصدای بابایی رو شنیدی گریه نکردی.خلاصه مرخص شدیم حدودساعت2.30 خونمون رسیدیم حموم کردیم.تو باعمه صدیقه وحکیمه خانم. 

راستی روزبه دنیا اومدنت اولین روز مرثیه مادر اینا بودو2 ربیع الاول.

عزیزم موقع خواب وگرسنگیت انگشت شصتت رو میخوری.خیلی بامزه میشی.فدات شم گلم.

زهراجونم خیلی ...دوست دارم

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jigarzahra می باشد